لبخنـــــــــــد ژکـــــــــــوند ــــک مـــــــادامــــــ

زَنیــــ اینجاستــــ کــِــ میــــ خواهـَـــــد لَبخَنــــــــد بـِـــــــزَنَد :)

لبخنـــــــــــد ژکـــــــــــوند ــــک مـــــــادامــــــ

زَنیــــ اینجاستــــ کــِــ میــــ خواهـَـــــد لَبخَنــــــــد بـِـــــــزَنَد :)

کی مالِ کیه؟؟؟!!!


سلام!


اینم رونمایی از اولین خاطرات ، حالا کدوم خاطره مال کیه؟؟؟!!!


خاطره شماره یک :

یادم میاد خونمون ویلایی بود، بعد یه زیرزمینی داشت، من قل خوردم افتادم تو اون زیرزمین! بعد پله هاش خیلی ارتفاع داشت! مامانم بهم آب طلا داد!  

کیانا خاطره با جزئیات از بچگی که یاد ِ آدم نمیاد! 


خاطره شماره دو:

وقتی 3یا4 ساله یا یکم بیشتر بودم...خونمون یه پنجره توی هال داشت...که ارتفاع زیادی هم تا حیاط داشت...مثلا فک کنین این پنجره طبقه دوم بود...بالاخره یه چند متری فاصله داشت...عاغا ما هم فضول هی بالش میزاشتیم زیر پامون که چی؟میخایم حیاط رو نگا کنیم...اوایل همه کمک میکردن و ما رو6دستی میچسبیدن که نکنه یهو به طرف بیرون حول بزنیم... و هیچ وقت هم همچین اتفاقی نیوفتاد...البته در حضور بزرگترا..تا اینکه یه روز که تنها بودیم طبق معمول همیشه چنتا بالش گذاشتیمو یاعلی گفتیم و رفتیم بالا ...در حال نگاه به اطراف و مناظر بودیم که دیدیم مثل کایت سواران در هوا تشریف داریم.مثل اینکه ما حول زده بودیم و خبر نداشتیم. و این ما بودیم که طبق جاذبه زمین به سمت کاشی های تراس حیاط سقوط میکردیم.و برادر و خاهری که چند سال از ما بزرگتر بودند از همون تو هوا دیدم که توی حیاط دارن با هم بازی میکنن.. و اصلا حواسشون به منه یه لنگه پا در هوا نبود ... تا اینکه صدای بامبی شنیدند...ان وقت بود که ما به صورت دمری ینی با شکم ور قلمبیده کودکی به زمین رسیده بودیم...و دستها و پاها هم باز ...و از بالا مثل یک ضربدر مانند شده بودیم.تا اینکه خواهر و برادر گرام سر رسیدند و فهمیدند که جز صدای گوش خراش گریه ام چیزیم نشده ... و پس از سالها تحقیقات دانشمندان فهمیدند علت سالم رسیدن ما به زمین همین شکم ورقلمبیده مان بوده که جلو شدت ضرب حادثه را گرفته بوده ... 


خاطره شماره سه:

3سالم که بود مامان دانشجوی شهرستان بود.واسه همین مجبور بود منو بزاره خونه ی عمه ام . اطراف خونه حالت بیابون داشت و دولت داشت همینجور خونه میساخت تو اون محله.اونروز صبح زود بود فک کنم هوا نیمه تاریک بود شاید 6 صبح بود دقیق یادم نیست.با مامان داشتیم میرفتیم خونه ی عمم که منو بزاره اونجا وبره به کلاس 8 صبحش برسه.اون شب یادمه خیلی بارون اومده بود و اطراف خونه ی عمم همش گِل شده بود.اولش آروم آروم رفتیم ولی چون من یه مشت لباس زمستونی پوشیده بودم و مامانه بیچاره هم چادر و اون موقع هم از این مانتو بلندا مد بود :)))) کم کم دیدیم تو گِلا گیر گردیم :دی 
حالا هیچ کس هم اون دور و ورا نبود.شاید حدود نیم ساعت همینجور مونده بودیم تو گِلا که یه وانتی اومد رد شد و سوارمون کرد. و من تنها صحنه ای که هیچ وقت یادم نمیره اینه که ما رفتیم پشت وانت نشستیم و من یه کلاهی سرم بود که هنوز دارمش اما اون موقع نو بود.
موقع سوار شدن پرت شد تو گِلا:| 
یعنی قشنــــــــــگ لحظه ی پرت شدنشو یادمه دقیقا مثه این فیلما که صحنه آهسته میکنن وقتی یکی داره از جایی سقوط میکنه:))) منم دقیق یادمه نشستم تو وانت و کلاهه پرت شد تو گِلا:دی چون هوا هم یکم تاریک بود حس میکردم پیداش نمیکنن :))) 
خلاصه دیگه اون آقاهه که قیافش یادم نیست کلامو بم داد. 
حالا تو اون گیرو دار من هی نق میزدم که چرا کلاهم کثیف شد:| 
خداییش رو نِروه مامان بودم :|:دی 


خاطره شماره چهار:

5 سالم که بود ، داییم یه دوست داشت خونشون خیابون بغلی خونه ما بود ، دوستش هم با مامانش تنها زندگی میکردن 
بعد داییم هر هفته میومد خونه ما من هم باهاش میرفتم میرفت پیش دوستش 
اسم دوستش هم مهران بود و من عاشقش شده بودم :دی! 
بعد سال تحویل که شد من گفتم باید برم عید دیدنی پیش مهران ! 
چادر گل گلی سرم کردم و یه کیف قرمز و لباسای نو و رفتم :دی! 
بعد مامان ِ مهران واسم چایی آورد و من که تا اون موقع کسی بهم چایی نداده بود ! خیلی جا خوردم :دی 
کلیم کیف کردم وگفتم من که میمون نیستم مررسی!!!! 
بعد مهران اینو واسه داییم تعریف کرد :دی! 
دیگه من و روشن کردن و فرق میمون و مهمون رو روشن کردن واسم! :دی 


خاطره شماره پنج:

من یادمه خیلی کوچولو بودم مادر بزرگ پدرم ، خونه ای داشتن با پله های بلند... بعد من از این پله ها میرفتم با زحمت بالا... ایشون اون بالا نشسته بود و قلاب بافی میکردن. چشمهای آبیشون خیلی برام واضحهه 
خدا رحمتشون کنه 
فکر کنم یک سال و خرده ای داشتم..


خاطره شماره شش:

همین که خوندم پستو ی صحنه از ٤ ٥ سالگیم یادم اومد! 
راستش من خیلی بچه شیطونی بودم و همیشه یه خرابکاری میکردم.یه روز قبلِ عروسیِ داییم من رفتم جلو اینه و خودم موهامو کوتاه کردم حالا شما در نظر بگیر ک چ بلایی سر خودم اورده بودم انقدر ناجور بود که هر کار کردن نتونستن درستش کنن و مامانم هم کلی گریه کرد و بماند ک چقد کتک خوردم:)) و اصلا هم نذاشته بود که ازم فیلم بگیرن:(( 


خاطره شماره هفت:

تقریبا دو سه سالم بود که بابام منو با داداشام برد آرایشگاه مردونه موهامو کوتاه کنن! :| وقتی فهمیدم مردونس انقد زر زر کردم که حد نداشت، ولی هیچ کس حتی زره ای به من توجه ننمود. 
و اینگونه بود که موهام کوتاه و پسرونه شد و من بعد از اون با بابام و داداشام رفتم استخر مردونه!!!!! 
 
در این حد ینی! 


خاطره شماره هشت:

اولین تصویری که به یادم میاد وقتی هست که هنوز مشهد زندگی می‌کردم و تو خونه‌ی اصغر آقا وسط هال با پسر خالم لخت کرده بودیم و با این تصور که تو دریا هستیم داشتیم روی فرش دست و پا می‌زدیم! :)) البته دیری نگذشت که واقعا طی یک سفر دلنگیز سر از دریا درآوردیم


خاطره شماره نه:

2-3 ساله بودم .مادر بزرگم هنوز توی همون خونه قدیمی دو طبقه زندگی می کردن.یادمه توی زیرزمین یه ستون مکعب مانند کِرِمی بود که من هی ازش بالا می رفتم .داییم بهم یاد داده بود.یه بار همه نشسته بودن چای میخوردن که من به سرم زد برم بالای اون ستون .تا بلند شدم پام خورد به چای یه نفر که یادم نیس کی بود و همش ریخت رو پای خودم .حسابی سوختم و تا تونستم گریه زاری کردم .این واضح ترین خاطره بچگیمه


خاطره شماره ده:

خاطره ای که باعث این بازی شد ... خاطره سارا 



اسم بچه هایی که توی بازی شرکت کردن : چوب کبریت ، رهنا ، آذرنوش ، الف.لام.ی ، دل آرام ، آبتین ، محدثه ، کیانا (خودم :دی ) ، میم مثل من و سارا 


+ فردا شب اسامی و اعلام می کنم :)



نظرات 22 + ارسال نظر
آذرنوش یکشنبه 23 تیر 1392 ساعت 23:13 http://azar-noosh.blogsky.com

رعنا یا 3 یا 4 یا 6یا 7 :))))))

شماره ی 8 پسرونه ست :دی
ماله آبتینه :دی

9 دل آرام

1 خودت نیستی :))))
7 محدثه :دی

بزار یکم دیگه فک کنم :دی

ینی ترکوووندیاااااا آذی :))))))))))))))

آذرنوش یکشنبه 23 تیر 1392 ساعت 23:41 http://azar-noosh.blogsky.com

یعنی اشتباه بود همشون ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نسبت به آیکیوی خودم نا امید شدم

نه نه امیدوار باااش :)))))))))))

رعنا یکشنبه 23 تیر 1392 ساعت 23:44 http://rahna.blogsky.com

خاطره 9 ماله آذر هست :دی
شماره 7 محدثه :دی :دی!!!!
خدس میزنم شماره 6 خودت باشی :دی

:خخخخخ

رعنا یکشنبه 23 تیر 1392 ساعت 23:50 http://rahna.blogsky.com

او نه آذر 9 نیست :دی از رو کامنتش میگم :))

باریک :)))

رعنا یکشنبه 23 تیر 1392 ساعت 23:54 http://rahna.blogsky.com

عاقا من میخوام از روش حذف کردن برای پیدا کردن شماره آذر استفاده کنم :دی
3 و 4 و 6و 7 و 9 و 8 که نیست :دی!!!! طبق کامنتش !
شماره 2 هم که گفته خواهر برادر و آذر خواهر نداره اصن :دی
میمونه 1 و 5
5 هم نیست :دی
آذر : شماره 1 هست
هوراااااااااااااااااااااااااااااااااا

من ب تو افتخار میکنم رعنااااا :)))

آذرنوش یکشنبه 23 تیر 1392 ساعت 23:54 http://azar-noosh.blogsky.com

کیانا چرا من خودتو تشخیص نمیدم؟

چون من خیلی مستتر عمل کردم :))))))))))))

آذرنوش یکشنبه 23 تیر 1392 ساعت 23:59 http://azar-noosh.blogsky.com

رعناااااااا خونه ما زیر زمین داره به نظرت ؟؟؟:))))))))))))))

راس میگه رعنا :)))

آذرنوش دوشنبه 24 تیر 1392 ساعت 00:00 http://azar-noosh.blogsky.com

رعنا تو یکی از همون 4 تایی هستی که تو کامنت اول فرمودم

:دی

میم مثل من دوشنبه 24 تیر 1392 ساعت 01:53 http://mona166.blogfa.com

کیانا خودت چهارمی هستی ...
اذر اولیه ...
ابتین هشتمیه ...
دل ارام نهمیه هس ...یا هفتمی ...یا پنجمی
رهنا هم سومیه ...
الف لام ی هم شیشمیه ...
چوب کبریت هم دومیه ...

من در جواب کامنتا فقط با نیش باز سوت میزنم :-" :))) :دی

"من" دوشنبه 24 تیر 1392 ساعت 12:06 http://yekmanedigar.blogfa.com

شماره 7 برای میم مثل من (منا) است!

:دی

میم مثل من دوشنبه 24 تیر 1392 ساعت 13:55 http://mona166.blogfa.com

حالا چرا هفت؟؟؟ گویشو دقت کن "من"جان

ببخشید کیانا تغلب رسوندما ولی کیانا چجوری میشه با نیش بازسوت زد ...

تقلب منا؟؟؟ نکن این کارووو :)))

دیگه قدرت خداس :)))))

رعنا دوشنبه 24 تیر 1392 ساعت 14:23 http://rahna.blogsky.com

آهـــــــــــــا حالا یادم اومد خونه مامانبزرگ الی اینا دوطبقه بود :دی
نه الی ِ :دی
با افتخار یکی رو درست حدس زدم و هیج شکی هم ندارم :دی

:خخخخخخخخخخخخخخ

رعنا دوشنبه 24 تیر 1392 ساعت 14:32 http://rahna.blogsky.com

خوب آذر منم شک کردم که شما زیرزمین ندارید آخه تو اهواز و زیر زمین ؟ :دی
عاقا اصن از بالا یکی یکی میام پایین
1 نیسی چون زیر زمین ندارید
2 نیسی چون خواهر نداری :دی
3 هستی چون مامانت دانشجو بوده :دی ولی اگه 3 هستی پس چرا تو کامنتت به شماره 3 اشاره کردی ؟ :دی واسه رد گم کنی ؟!
4 نیسی چون میدونم 4 کیه :)))
5 نیسی چون یادم نیستکه گفته باشی چشای مامانبزرگت آبی بوده
6 نیسی چون میدونم بچه ی آرومی بودی و هستی و این 6 کیانا هست :دی
7نیسی چون تابلوئه که محدثه است هفت و داداش همسن نداری :دی
8 هم نیسی چون مشهد زندگی نکردی =))
9 هم نیسی چون اولن تو کامنتت به 9 اشاره کردی دومن اینکه 9 الیه :دی
درسته دیگه ؟ :دی
اگه نه بگو با مدرک و مستندات ثابت کنم :)))
حتی میتونم بگم کلاهت بافتنی بوده :دی
اصن من به هوش و ذکاوت خودم افتخار میکنم :دی

دلایلت عالی بود رعناااا :)))))))))))))))))))

رعنا دوشنبه 24 تیر 1392 ساعت 14:38 http://rahna.blogsky.com

تا الان الی و آذر و محدثه و کیانا رو حدس زدم و نمیخوام قبول کنم حقیقت چیز دیگه ای هست :)))) و مجبورن صاحب همین خاطره هایی باشن که من حدس زدم :| :دی
ولی هرچی سعی میکنم نمیتونم حدس بزنم دلارام کدومه!

:)))))))))))))))

سارا(خلوت انس) دوشنبه 24 تیر 1392 ساعت 15:06 http://khalvateons67.blogfa.com/

من فقط مونا رو میشناسم از بین بچه ها! شاید خاطره ی 9 مال منا باشه

:دی

Inblue دوشنبه 24 تیر 1392 ساعت 15:59 http://inblue.blogsky.com

خنگــ شدم :|

نمیدونـــم کدوم مال ِ کدوم ِ ولی باحال بودن ^_^

عزیزمی تو :-*

با تچکر:دی

میم مثل من دوشنبه 24 تیر 1392 ساعت 16:09 http://mona166.blogfa.com

هواداران عزیز دقت فرمایید ...باز هم دقت فرمایید ...

اخه چقد تغلب ...

خیلی خوبه این تقلب.نمیگیرن ولیییی :)))

"من" دوشنبه 24 تیر 1392 ساعت 17:05 http://yekmanedigar.blogfa.com

عاغا من فهمیدم ! جایزه رو بدین تا بگم! نمی دین؟ خسیسا! می گم ولی...
خاطره شماره دو.... تعلق می گیردبه.... منـــــــــــــــــااااااااا
تشویقققققققققق هوررررررررا
من باهوشم ! خیلی باهوشم!

دست و سوت و هورای بلندددددددددد :دی

من ب تو افتخار مکنم من جانمممم :ایکس

میم مثل من دوشنبه 24 تیر 1392 ساعت 17:19 http://mona166.blogfa.com

هواداران خودشونو کنترل فرمایند ... اینجا خانواده نشسته ...

:)))))))))))))

آذرنوش دوشنبه 24 تیر 1392 ساعت 17:29 http://azar-noosh.blogsky.com

رعنا جان عزیزم تواگه با این همه دقت و سماجت درس میخوندی الان داشتی پزشکی تهران میخوندی نه هم دانشگاهی من باشی :)))))))))))))))))))))

ویه حسی به من همچنان میگه 7 محدثه ست:دی نمیدونم چرا :دی

و من همچنان نمیتونم کیانا رو پیدا کنم :))))))))

والا بخدااااا :)))))))))))
اصن جفتتون با این همه هوش باید پزشکی تهران قبول میشدین باباااا :)))))))

درسته حست :دی

مچکررررم .من که خیلی تابلوووئم :))))))))))))))

چوب کبریت دوشنبه 24 تیر 1392 ساعت 18:11 http://www.matchbox.persianblog.ir

متاسفانه من نمیتونم حدس بزنم:((

اشکال نداره عزیزممم :-*

الف. لام. ی سه‌شنبه 25 تیر 1392 ساعت 10:07 http://www.inspiration90.blogfa.com

من اصن این پست ٌ ندیده بودم! :))))

:دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد