بابا میخواهد ماشینش را بفروشد، چک دارد
نمیدانم توی این اوضاع مالی خریدن یک خانه آنهم آنجا و همچین خانهای اصلا چرا پیش آمد
اصلا چرا ما آدمها لقمههای گندهتر از دهانمان برمیداریم که بعد عینهو ... توی گل گیر کنیم؟؟؟!!!
بابا میخواهد ماشینش را بفروشد و من راضی نیستم .
راضی نیستم چون میدانم این ماشین که از دست برود دیگر ماشین بخر نیستیم آن هم توی این اوضاع قیریش ماش مالی و اقتصادی و گرانی
راضی نیستم چون مجبور میشوم ماشینم را با بابا سهیم شوم و این یعنی بی ماشینی من
آن هم منی که دو سال است تا سر کوچه هم که میخواهم بروم با ماشین میروم
این یعنی باید فاتحه رویای ماشین بردن تهران را بخوانم
این یعنی من اصلا حس خوبی ندارم
بابا میخواهد ماشینش را بفروشد و من راضی نیستم .
سر خرید آن خانه کذایی هم راضی نبودم .
من راضی نیستم و این راضی نبودن هیچ فرقی ندارد ، مهم نیست راضی بودن یا نبودن من
مهم نیست هرچقدر هم که دلیل و برهان بیاورم...
بابا میخواهد ماشینش را بفروشد و هادی هم میخواهد بخرد
همین حالا بابا دارد با هادی حرف میزند و من باز هم راضی نیستم خریدار هادی باشد
اگر قرار است این ماشین از این خانه برود ، دلم نمیخواهد دیگر ریختش را ببینم.
دلم نمیخواهد هی این ماشین عین کابوس جلوی چشمهایم باشد و مدام فکر کنم چرا داریم به خاطر آیندهای که معلوم نیست وجود خواهد داشت یا نه حالایمان را خراب میکنیم
چرا وقتی به اندازه لازم برای آینده پس انداز داشتیم ، کاری کردیم که حالایمان را در مضیقه بگذرانیم
بابا میخواهد ماشینش را بفروشد و من راضی نیستم
هیچوقت راضی نبودهام...
ولی ناراضی بودن من چیزی را عوض نمیکند و این مثل زهرمار میماند...
من حس تو رو میفهمم کیانا. نمیتونم توضیح بدهم دقیقا، اما بدون که تمام حست رو میفهمم...
خیلی ها که این شرایط رو طی نکردن، کلی میتونن حرفهای قشنگ قشنگ بزنن، اما من میفهممت دقیق و بی نقص...
امیدوارم دیگه هیچ وقت این حسو تجربه نکنی
هیچوقت